عالمی درداندیش و فریادگر‌

محمد تقی فاضل میبدی- نخستین‌بار که مرحوم استاد محمدرضا حکیمی را دیدم سال 1351 در قم و در منزل مرحوم حجت‌الاسلام‌والمسلمین شیخ محمدعلی صدوقی بود. باعث و واسط این دیدار آقای سیدمحمد خاتمی بود، چون آن مرحوم به‌سختی کسی را می‌پذیرفت.

 حدود یک ساعتی که لاینقطع سخن گفت، از یاد نمی‌برم نقد حوزه‌ها و روحانیت بود. تأکید و تکرارش این بود که نظام فقهی موجود حوزه‌ها نجات‌بخش انسان‌های محروم امروز نیست. اسلامی که در حوزه‌ معارفی خراسان شناخته بود و در کنار آن ارتباط وثیقی که با روشنفکرهای آن عصر داشت و در میان تزاحم و تعارض اسلام و مارکسیسم قرار گرفته بود، باعث شد دیدگاهش به اسلام دیدگاه عدالت‌خواهانه باشد. او اسلام منهای عدالت اجتماعی را اسلام نمی‌دانست. در جامعه دینی وجود طبقات اجتماعی و تفاوت‌های فاحش مادی برایش معنا نداشت و به تعبیر خودش آنها را «جامعه قانونی» می‌دانست نه «قرآنی».

تمام درد و دغدغه استاد حکیمی کاهش رنج انسان‌ها از طریق برتری عدالت بود. اسلام را دین زندگی و معاش، معاشِ عزتمند می‌دانست. مجموعه‌ای که از احادیث و روایات در یک موضوع‌بندی بی‌بدیل، به همت دو برادر بزرگوارش آقایان مرحوم استاد «علی حکیمی» و استاد «محمد حکیمی» درآورد نامش را «الحیاه» گذاشت. چند روایت همواره ترجیع‌بند سخنانش بود؛ یکی از امام علی(ع) که می‌فرماید: «اگر حکومت اسلامی راستین بر سر کار باشد احکام نورانی اسلام زندگانی همه شما را روشن می‌کند و سامان می‌دهد و در جامعه اسلامی فقری و نیازی و نیازداری نمی‌ماند و به احدی ظلم نمی‌شود؛ مسلمان یا غیرمسلمان». دیگری از امام کاظم (ع) که می‌فرماید: «لو عُدل فی الناس، لاستغنو»؛ اگر عدالت در کار بود فقیری دیده نمی‌شد. نوع نگاهی که حکیمی از این دست روایات اندوخته بود او را در برابر عدالت‌جویان مارکسیست از پایگاه دین سربلند می‌کرد. کسانی که او را فیلسوف عدالت نامیده‌اند شاید بی‌جا نگفته باشند. البته عدالت فیلسوفانه که از افلاطون شروع می‌شود و به جان رالز می‌رسد، در ادبیات حکیمی نمی‌گنجید. او به‌دنبال تفسیر عدالت به معنای نظری نبود و همان می‌خواست که انبیا وعده‌اش داده بودند و آن را رسالت خود می‌دانستند: «لیقوم الناس بالقسط». کتابی که در سال‌های پیش از انقلاب درباره ادبیات نوشت، نامش را «ادبیات و تعهد در اسلام» گذاشت. ازآنجاکه شاگرد مرحوم ادیب‌نیشابوری بود، ادبیات عرب را به نیکی فراگرفته بود. اشعار عربی در استقبال اشعار ابن‌سینا سروده بود. سراینده غزلیات زیبای فارسی بود ولی او شعر را برای شعر و ادبیات را برای ادبیات نمی‌خواست. هنر شاعر را در این می‌دانست که نسبت به جامعه‌اش تعهد داشته باشد. بیدارگر و آگاهی‌بخش باشد. از او در چند سطر سخن‌گفتن یا نوشتن خطاست. بهترین سطری که برای او می‌توان نوشت این است که به آنچه می‌دانست، معتقد بود و به آنچه معتقد بود عامل بود. ذهن و زبان و عملش با هم انطباق داشت. چون معارف اصلی خود را از عالم نامدار خراسان، مرحوم شیخ مجتبی قزوینی فراگرفته بود. عرفان واقعی داشت و ساده‌زیستن و چون محرومان زیستن را شاکله دینداری خود می‌دانست و در چهارراه اندیشه فانوس قرآن و عترت را فراراه خود داشت. تا آنجا که نزدیک نیم‌قرن او را می‌شناختم باورم این است که هیچ‌گاه برخلاف عقیده‌اش سخن نگفت و برخلاف سخنش عمل نکرد. ‌در پایان یکی از غزلیات او را می‌آورم: غم آن نیست که در آتش غم سوخته‌ایم/ حسرت ما همه اینست که کم سوخته‌ایم!/ نقشی از پرتو ما در خم این پهنه نماند/ آفتابیم که بر بام عدم سوخته‌ایم/ آتش عشق تو را بر دل ما منتهاست/ شمع جمعیم که سر تا به قدم سوخته‌ایم/ دعویِ ره به درون یافتن از ما بی‌جاست/ بی‌نصیبیم که در طَوف حرم سوخته‌ایم/ شاد از آنیم که با این‌همه امّید و طلب/ تشنه‌کامیم و برِ اَبر کرم سوخته‌ایم.

افزودن نظر جدید